دلنوشته این مقاله درباره ی رفتگر مهربانی ست که تمام جان خود را در این مسیر گذاشته امید بر این است تمام ما آدمها گوشه ای از زحمات آنها را با جان و دل ببینیم و سپاسگزار باشیم آمین…
دلنوشته ای درباره رفتگر مهربان
پاییز مهربان میرسد که صدای خش خش برگها به گوش میرسد هوا رو به روشنی است و صدای جارو از بیرون طوری به گوش
انگار دسته جارو خیابانها را نوازش میکند به سمت پنجره میروم و پرده را به آرامی کنار میزنم باد طوری صورتم را نوازش میکند که انگار
خستگی صبح از تنم بیرون میرود لباس نارنجی اش تنها چیزی ست که در کوچه سرتاسر برگ ریخته زرد رنگ به چشم میخورد…الان به چه
چیزی فکر میکند دستانش که دسته جارو را به محکمی گرفته چقدر از خستگی اش میتواند سخن بگوید چقدر خوب بود همین الان کسی از
راه رسد وبگوید همه جا عاری از زباله است برو استراحت کن از گوشه چشم پیر زنی را میبینم که با چادر گل گلی اش به سمت رفتگر طوری راه
میرود که انگار سالها او را میشناسد یک سینی چای که بخارش حتی از دور هم به چشم میخورد در دستش است نزذیک رفتگر که شد سرش را
طوری بالا برد که انگار دوست دارد هر لحظه و هر ثانیه او را ببیند خنده ی مهربانی بر چهره پیرزن و رفتگر نشست خستگی ار تنش طوری بیرون
رفت که انگار ساعت ها گوشه ای نشسته و پاهایش را دراز کرده و به دوردست ها مینگرد چقدر دنیاها متفاوت است چقدر دورند آدمها
خستگی صبح من با نوازش باد و خستگی رفتگر با چایی دهن سوز پیرزن مهربان
کاش همیشه و همه جا خستگی ها طوری از تن آدم بیرون رود که انگار عمر دوباره را شروع کرده
دلنوشته ای از رفتگر مهربان